روشنگری اجتماعی

نظر

ای شمس تبریز،که بر جلال الدّین تابیدی و کتابهایش را همه در آن استخر افکندی و فقه و زهدش،همه بر آب جنون انداختی،و کوه عقلی را،آتشفشان عشقی ساختی و مرد سکوتی را یک مثنوی سخن آموختی!

من نیز «شمس تابانی» دارم که کتاب های مرا برگرفت و همه را بسوزاند،و دانستگی هایم را همه قربانی دلبستگی کررد،و اندوخته ها و آموخته هایم را همه در آن استخر زُمُرّدین،غرقه ساخت،و مثنوی ها سخنم آموخت.و هفتصد سال پس از کار تو،کاری دیگر کرد و آن شعله را که تو بر جان صید بزرگ و نیرومندت افکندی،او نیز بر جان ایت «صید وحشی اش» افکند،و دلش را بسوخت و مولوی اش کرد و مثنوی اش آموخت و شمع هستی اش را از آن آتش برافروخت.

و اکنون ای شمس تبریز!ای آفتاب دل جلال الدّین!دیوانی در مدح آفتابم بسرایم و به پاس پنجه های زرّینش،که همواره بر پرده های جان من می تابد و درونم را مالامال نور می سازد،دیوانی چنان بسرایم که دیوان جلال الدّین ات را به وی بازپس دهی،و از صید لاغری که کرده ای،پشیمان گردی.و افسوس خوری که به جای جلال الدّین،چرا «عین القضات»،در تیررس طلوع تو پدیدار نگشت؛و بر آفتاب من حسد ورزی و ندانی،و بی ثمر حسد می ورزی،که صید تو یک زاهد رام و یک عالم دین بود،و با نخستین تیر درافتاد و در خون غلطید،و صید آفتاب من،نه یک میش اهلی که یک گرگ وحشی بود.و صید تو،یک دام بود و رام؛و تو آمدی و افسار دین را و دهنهء عقل را و دستبند خدا را از گردن و دهن و دست و پایش برگرفتی؛و «رشتهء محبّت »را بر سرش بستی.و صید او،یک دد بود و ناآرام،که ردّ هیچ بندی بر گردنش خط نینداخته بود،و دهنه هرگز برنگرفته بود،و هیچ دستی بر دست و پایش دستبند نبسته بود.

ادامه دارد...